به خدا قسم اگه خودکشی گناه نبود،اگه واسش لازم نبود جواب پس بدیم یه لحظه ام معطل نمیکردمو خودمو از دست این زندگیه لعنتی نجات میدادم.
زندگی ای که حسودیش میشه به آدم،حسودیش میشه به این که آدمارو شاد ببینه.
هیچ لذتی نداره برام.
تا میام یکم خودمو با شرایط فعلی وفق بدم شرایط سختر میشه.
خدایا خیلی نامردی.
این رسمش نبود.
همه چی خوب بود، ولی آخه خودت میدونستی که مشکل من چی بود.چرا دقیقا همونو گذاشتی جلوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا اتفاقایی که همیشه ازش ترس داشتمو سرم آوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
احساس خفگی میکنم.
یه بغضی گلومو داره فشار میده.
مغز سرم داره منفجر میشه.
سرم رو تنم وای نمیسته ،حالم از این زندگی بهم میخوره.
حرفیو که مطمئن بودم همین روزا از زبون بابام خواهم شنیدو شنیدم یه آن کوپ کردم آخه ظهر مامان کلی بهم دلداری داد و آرومم کرد دیگه مطمئن شدم که همچین اتفاقی نمی افته ولی بابای . . .
همیشه اعصابمو بهم میریزه با این کاراش.
گفت بعداز سفر میریم محل دانشگاه رو میبینیم اگه شد میگردیم دنبال خونه.
همیشه دیونم میکنه با این کاراش،نمیدونم چی کار کنم از دستش.
اگه قرار باشه اینجوری باهام تاکنن قید همه چیو میزنمو اصلا نمیرم دانشگاه.
خدایا بازم میگم خیلی . . . . 
Down this life
نظرات شما عزیزان:
|